del neveshteha
سینه راسنت شکست و در حصار نیستی هایش نشد....و از برای خویشتن پیله ای از جنس شور و حال ساخت شهر عشق سکوت *********************** پرواز بی گمان چون پرنده ها بال گشودن وبه اسمانها پریدن زیباست اما من چون قناری بالی برای پریدن ندارم دوست دارم در قفس اسیر دستهای تو باشم
من نباید ،کاش میشد را درید.................................................بال ابی ،رسم اهنگین پروازی بساخت
در صدای شادی از خود پریدن غوطه خورد...............واندر ان نادیده ها هم از برای رود ها یک بال ساخت
دست خود در گردن رودی نهاد..........................................................رود را در اسمان افلاک ساخت
پرتوخورشید را تابی بداد ............................................................از برای صبح دم هم چاره ساخت
چشمهایش را گشود و بال نیز ................................................شبگهان را از برای ماه اماده بساخت
خواستها را بر در میخانه باخت.....................................................با ستاره در نگاهی چشم ساخت
من نجویم در نهان ملک وملوک..............................................ناگهانی کبریا از تیرگی ظهری بساخت
ظهر داغ و مهر داغ ودل همان........................................................همچو ماهی از بلا ابی بساخت
زیر رود من بودم و جوش و خروش......................................این خروش با دل شیدای من پروانه ساخت
التماسی بر در پاک خدا...................................................کاندر ان حال بر اشفته ز من دیوانه ساخت
حال من از شدت بود و نبود...........................................بد بشد ای ساقیا، این رود هم اینگونه ساخت
من توانم دولت خود بشکنم ...........................................................ساختها را این فقط مولا بساخت
با شما یم، ادمکها ی سیاه و سبز و سرخ........................قفل ها را باید ی بشکست وباز از نو بساخت
تا که اسان بشکند روز نبود...................................................................باز هم با کبریا زیبا بساخت
همره مهر و فلک از نو شوی...........................................................زیستن را می توان زیبا بساخت
.
دلم گرفته از این شلوغی شهر ،شهری که غروبش دلگیر وطلوعش دلربا،
شهری سراسر از محبت لبریز اما غم وغصه در ان نهفته،
شهری مملو از رازهای در دل گمشده، باید قفل این در را گشود
تارازها ی ان فاش شود و باید عشق شد و دل به معشوق داد
ادمهای این شهر ارزوها دارند
باید حصار ها رادر هم شکست تا ارزویی در رکاب باشد
ارزویی بس محال و نا ممکن!!!
************************
شاید کشیدن خطهای در هم به روی سینه این برگ پذیرا با خطوطی بی رمق
گوشهای از این دل سنگین را سبک کند شاید اما نمی دانم
دستانم بسته است پاهایم رابه بند کشیده اند
این سکوت لایتناهی دیگر شکستن ندارد
خواب دیگر ارامشی ندارد وروزها همچنان از پس هم میگذرد
******************************
نمی دانم چکونه سکوت راهش را به دلم پیدا کرده.
باید حرفی بزنم
نه داد میزنم
با داد هم صدایم را کسی نمیشنود
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |